کوئیپر

شانتی اسبق و کوئیپر سابق میهن بلاگ. این بلاگ صرفا جهت ارتباط با دوستان سابق بنا شده و متاسفانه بسیار دیر به دیر آپدیت میگردد :))

کوئیپر

شانتی اسبق و کوئیپر سابق میهن بلاگ. این بلاگ صرفا جهت ارتباط با دوستان سابق بنا شده و متاسفانه بسیار دیر به دیر آپدیت میگردد :))

سلام خوش آمدید

ای زندگی...
شاید حدود ٢٠ سالگی بود که دوست بلاگی ای( اون زمان در میهن بلاگ) از من پرسید تا کی بلاگ مینویسی؟
همینطوری گفتم‌ احتمالا تا سی سالگی.
به نظرم سی سالگی خیلی دور میومد و به نظرم من توی سی سالگی خیلی بزرگ شده بودم و باید مثل ادم بزرگا میبودم و کارای آدم بررگا رو انجام میدادم و طبیعتا دیگه بلاگ نمینوشتم.
بلاگ رو قبل سی سالگی رها کردم البته. متاسفانه. اینطوری نبود که بگم دیگه بلاگ نمیرم، نه، اما همه چیز عوض شد و زندگی من تغییر کرد و بلاگ ها از رونق افتاد و دوستای بلاگی ام رو از دست دادم. یک جورایی انتخاب بود، همه جوره انتخاب بود در اصل. فکرهامو کردم و تصمیم گرفتم. زندگی ام باید سمتی میرفت و بلاگ سمت دیگه ای بود. دلتنگش میشم؟ آره حتما! واقعا بلاگ چیز خاصی بود و دوستای بلاگی چه ادم های نزدیکی بودند به من. اما پشیمون؟ نه هرگز پشیمون نشدم. زندگیه دیکه... نمیشه همه چیز رو با هم داشت. 
امروز که از سر بیکاری یاد بلاگ افتادم اصلا فکر نمیکردم بلاگ ها هنوز فعال باشند. چه خوشحال شدم که دیدم هنوز بعضی دوستام بلاگ مینویسن. براتون خوشحالم و دلتنگ. امیدوارم خوب باشید. اگه از اینجاها رد شدید، برام پیام بگذارید از خودتون. از زندگی تون. ادرس بلاگاتون یادم رفته متاسفانه. جدی جدی پیر شدم انگاری :دی ادرس بذارید برام. برم به کارم برسم. فعلا :))

  • ۲ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۱۷
  • کوئیپر

هرچند وقت یک بار یاد بلاگ می افتم. میام به اینجا سر میزنم و میرم. گرد و غبار روی همه چیز اینجا نشسته، اما خاطرات خوب، خاطرات خوبند. حتی اگر مدتها ازشون گذشته باشه. 
امیدوارم حال همه تون خوب باشه. حتی اگر یک سال با حتی چند سال بعد این جمله ها رو بخونید.

  • ۱ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۷
  • کوئیپر

یادمه از بچگی دوست داشتم نامه‌ ای بنویسم و توی یک بطری شیشه ای، بندازم وسط دریا. تا شاااید چند سال بعد برسه به دست رهگذری. فایده اش چی میتونست باشه همچین کاری؟ من که اصلا متوجه نمیشدم در هر حال اگر نامه به دست کسی می‌رسید یا نه. 
گمونم این پست گذاشتن تو بلاگ خالی هم یک جورایی همون باشه. نامه ای بدون مقصد وسط اقیانوس. آیا کسی عاقبت این نامه را خواهد یافت؟ 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۱
  • کوئیپر

اما یک زمانی بلاگ واقعا چه بخش بزرگی از زندگیم بود...
و بلاگی ها البته. دلم براتون تنگ شده واقعا! 
.
از حال من اگر خواسته باشید، خوبم. واقعا خوبم. البته مملکت داغونه و دونستن این آدم رو همیشه تو یک حالت روحی تحت فشاری قرار میده، اما وقتی به شرایطم فکر میکنم خوبم واقعا. 
هرچند یادمه اون حال خوبی که شاید تو حوالی بیست سالگی ام داشتم، یک چیز دیگه ای بود. یک حس دیگه ای بود. بی دلیل شاد بودم. الان هرچقدر تلاش می‌کنم اون حال رو پیدا کنم، اگرچه کمبود خاصی تو زندگی ندارم، یا دغدغه خیلی فوری ای در حال حاضر، اما واقعا اون حال خوبه دیگه پیدا نمیشه! نمیدونم چرا واقعا. نکنه از عوارض بزرگسالی باشه؟؟!! 

.

چقدر جالب! با اینکه چندین ماهه ننوشتم، از ته دلم ننوشتم یعنی، اما کماکان نوشتن در بلاگ، جذبم میکنه. مثلا همین الان. اتفاقی یاد بلاگ افتادم و گفتم بیام چک کنم. بعد گفتم یک جمله بنویسم همینطوری. تا بلاگ آپدیت شه. اما میبنید که الان خط چندمم و همینطوری هم دلم میخواد بنویسم. 

یادم باشه دفتر خاطرات روزانه ام رو هم برم پر کنم باز چند صفحه ای. یک چند ماهی مرتب و هر چند روز نوشتم توش، و الان فکر کنم نزدیک یک ساله چیزی توش ننوشتم. دفتر افلاینه البته. اینجا نیست. اما واقعا وقتی میخوندمش، دوستش داشتم. کاش تنبلی رو بذارم کنار و باز زمان بذارم بنوبسمش. شما هم بنویسید برای خودتون. واقعا خوندنش بعد چند سال لذت خاصی داره. خوندن خاطرات بیخودی روزانه. انگار دوباره زندگی شون میکنی. 

 

  • کوئیپر

.

  • کوئیپر

آدمیزاد حدود ٧٠ سال ( البته تو این دوره زمونه. قبلنا میانگین امید به زندگی نسل بشر مثلا حدود ۴٠ سال هم بوده یک زمانی) تو این دنیا زندگی میکنه. من گاهی فکر می‌کنم این زمان، خیلی طولانی و گاهی فکر میکنم خیلی کوتاهه.
گاهی، وقتی سالی مثل امسال، میاد و میره، به این سرعت، و با کمترین میزان خاطرات خوب و بیشترین میزان خانه نشینی، آدم فک میکنه چندتا از این سال کوتاها تو آخر زندگی اش مونده؟ چندتا تا آخر جوونی اش؟ و آخر جوونی کجاست؟ قبل ترها، فکر میکردم آخر جوونی باید سی سالگی باشه. و حتی الان هم، من بیست و نه ساله، گاهی نیاز به تلاش دارم تا به خودم بقبولونم سی سالگی آخر جوونی نیست. ( اگر زیر بیست و پنج سال هستید، و حتی زیر بیست و هشت سال، احتمالا شما هم سختتونه به سی سالگی به عنوان یک تاریخ مهم نگاه نکنید) اما من بیست و نه ساله، واقعا الان، در بیست و  نه سالگی،  فکر نمی‌کنم  بیست و  نه ساله باشم. مجید بیست و نه ساله است. ولی الله. رضا. حتی مرتضی و یا حتی علی و بقیه پسرعمه ها. اینها سالهاست که توی ذهن من،  جوون های بزرگ؟ فامیل اند. بیست و هشت، بیست و نه ساله ها. در حالی که من تازه بیست و بعد بیست و یک سالمه. 
از اون روزی که من به این دنیا اومدم، زمین، بیست و نه بار به دور خورشید چرخیده. 
صدای خواهر خانمم از اونور خونه به گوشم رسید که گفت پارسال این موقع تو نبودی. من داشتم شیرینی درست میکردم. و این رو به پسر نه ماهه اش داشت میگفت. 
 

نمیدونم اومدم اینجا چی بنویسم و نمیدونم چی باید بنویسم اما احساس میکنم متنم زیادی طولانی شد و خوندنش ممکنه حوصله سر بر باشه.
اه! راستی یادم اومد که قبلنا به دوستی گفتنه بودم که تا سی سالگی بلاگ خواهم نوشت و بعدا نه! اما الان فکر میکنم شاید تا چهل سالگی یا پنجاه سالگی هم بتونم بنویسم. شاید تا اونموقع ها هم، هنوز حس جوونی داشته باشم.

شما دوست دارید تا چند سالگی عمر کنید؟ اگر این متن رو تا اینجا خوندید، اینو بهم جواب بدید. من خودم؟ تا صد سالگی. یا هر زمانی که‌ هنوز بدنم قدرت راه رفتن و لذت بردن داره. ولی فکر میکنم همون صد سالگی.

 

سال نوتون مبارک. 

  • ۴ نظر
  • ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۱۵
  • کوئیپر

حتی اگر چیز خاصی برای گفتن نداشته باشد.
.
میام مینویسم حالا. امیدوارم دی:

  • کوئیپر